فاصله پیرمرد تادخترک یک نفربود.روی نیمکتی چوبی،روبروی یک آبنمای سنگی،کنار هم نشسته بودند.
پیرمرد از دخترک پرسید:
_غمگینی؟
_نه.
_مطمئنی؟
_نه.
پیرمردگفت:
_پس چرا گریه می کنی؟
_دوستام منو دوست ندارن.
_چرا؟
_چون قشنگ نیستم.
_قبلاًاینو به تو گفتن؟
_نه.
_پیرمرد لبخندی زدو گفت:
_ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیده ام.
_راست می گی؟
_از ته قلبم.
دخترک بلندشد،پیرمرد رو بوسیدوبه طرف دوستاش دوید.شادشاد.
چند دقیقه بعد،پیرمرد اشک هاشو پاک کرد.کیفش روبازکرد،عصای سفیدش رو بیرون آوردورفت...
ارسال در تاریخ 89/1/17 - 7:48 ع توسط فریاد بی صدا